یه روزی وقتی که به آرزوهات چشم دوختی ، می شنوی که خواسته ی تو ، آرزوی تو ؛ امید تو ؛ باور تو ؛ مال دیگری شده ؛ در یه لحظه دلت هری می یاد پایین ؛ در یه لحظه زیر پات خالی میشه ، در یه لحظه همه رنگها ، همه قشنگیا بی رنگ و سرد میشه ، یه لحظه سخت و طولانی که چون قرنی همه خواسته هات رو زیر و رو میکنه ، یه لحظه که همه چیز رو از دست رفته می بینی ؛ یه حس بد و غیر قابل توصیف سراغت میاد.
دنبال جوابی که بدونی درست شنیدی و یا اینکه شوخی بوده ، برای همین به چهره طرفت نگاه می کنی اما به قدری خونسرد و بی تفاوت هست که هیچی از چهرش نمی تونی بفهمی ؛ نه از چهره اون می تونی بفهمی موضوع چی هست و نه خودت می خوای واسی خاطر دلت استدلالی کنی ؛ و به جای هر فکری سعی می کنی لبخند بزنی و توکلت به خودش باشه چون مطمئنی اون برات بهترین رو در نظر داره و این رو باور داری و ساعت ها و روزها از اون لحظه تلخ و یا شاید لحظه پر کشیدن آرزو و یا شاید لحظه تجربه جدید ؛ تجربه ای که یاد بگیری در لحظه سخت همچنان امیدوار و شاد باشی میگذره اما همچنان آروم هستی و زندگی رو قشنگ می بینی چون باور داری اونی رو که همیشه و در همه حال مراقبت هست ...
دل نوشته امروز : وقتی اوضاع به ظاهر بر وفق مراد نیست اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید بدانید هر چه پیش می آ ید به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش را نفهمید.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|